در یک باغچه کوچک ، دو درخت زندگی می کردند . یکی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس .
این دو تا همسایه با هم مهربان نبودند و قدر هم را نمی دانستند ، بهار که می رسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شکوفه های قشنگ می شد ولی به جای این که با رسیدن بهار این دو هم مهربان تر و با صفا تر بشوند بر سر شکوفه هایشان و این که کدامیک زیبا تر است ، بحث می کردند .
در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر این بود که میوه های کدامیک از آنها بهتر و خوشمزه تر است .
درخت آلبالو می گفت : آلبالو های من نقلی و کوچولو و قشنگ هستند ، اما گیلاس های تو سیاه و بزرگ و زشتند.
درخت گیلاس هم می گفت : گیلاس های من شیرین و خوشمزه است ، اما آلبالو های تو ترش و بدمزه است .
سال ها گذشت ، تا این که دو تا درخت پیر و کهنسال شدند اما عجیب بود که آنها هنوز هم با هم مهربان نبودند . در یکی از روز های پاییزی که طوفان شدیدی هم می وزید ناگهان یکی از شاخه های درخت گیلاس ، شکست ، بعد هم شروع کرد به ناله و فریاد . درخت آلبالو که تا آن روز هیچ وقت دلش برای درخت گیلاس نسوخته بود و اصلاً به او اهمیتی نداده بود یکدفعه دلش نرم شد و به درد آمد و گفت همسایه عزیز نگران نباش اگر در برابر باد قدرت ایستادگی نداری می توانی به من تکیه کنی ، من کنار تو هستم و تا جایی که بتوانم کمکت می کنم ، آخر من و تو که به جز همدیگر کسی را نداریم . درخت گیلاس از محبت و مهربانی درخت آلبالو کمی آرامش پیدا کرد و گفت : آلبالو جان از لطف تو متشکرم می بینی دوست عزیز دوستی و مهربانی خیلی زیباست ! حیف شد که ما این چند سال گذشته را صرف کینه و بد اخلاقی خودمان کردیم .
بعد هر دو تصمیم گرفتند که خود خواهی را کنار بگذارند و زیبایی های دیگران را هم ببینند . فصل بهار که از راه رسید درخت گیلاس رو کرد به آلبالو و گفت : « به به چه شکوفه های قشنگی چه قدر خوشبو و خوشرنگ ، اینطوری خیلی زیبا شده ای ! » و درخت آلبالو جواب داد « دوست نازنینم ، این زیبایی وجود توست که من را زیبا می بیند . به خودت نگاهی بینداز که چه قدر زیبا و دلنشین شده ای ! »
دیگر هر چه حرف بین آنها رد و بدل می شد از مهربانی بود و همدلی و دوستی ! و راستی که دوستی و محبت چقدر زیباست !
نظرات شما عزیزان: