در قديم فاصله شهرها از هم دور بود و مسافرت از شهري به شهر ديگر ، روزها و ماهها طول مي كشيد .
در آن روزها مسافرت كردن همراه با خطر بود . خطر گمشدن ، گرسنگي و تشنگي ، و دزداني كه در كمين مسافران بودند .
به اين دزدان ، راهزن مي گفتند كه به مسافران حمله مي كردند و اموال آنها را به غارت مي بردند و حتي مسافران را مي كشتند .
سه مرد راهزن با يكديگر رفيق بودند و ...
ميرداماد سوار بر اسب در جاده جلو مي رفت . شاه عباس و همراهانش كمي جلوتر بودند . شيخ بهائي سوار بر اسب چابكي جلوتر از همه پيش مي رفت .
اسب شيخ جست و خيز مي كرد و سوارش محكم به زين چسبيده بود تا زمين نخورد .
مير داماد سرعت اسبش را زيادتر كرد اما اسب نمي توانست اندام سنگين او را جلو ببرد .
شاه عباس مي دانست ميان دانشمندان هم...
دهقاني با زن و تنها پسرش در روستايي زندگي مي كرد. خدا آنها را از مال دنيا بي نياز كرده بود . مرد دهقان هميشه پسرش را نصيحت مي كرد تا در انتخاب دوست دقت فراوان كند و افراد مناسبي را براي دوستي برگزيند
سالها گذشت تا اينكه پدر از دنيا رفت. تمام اموال و املاكش به...
مرد صرافي كه كيسه اي پر از پول بهمراه داشت از كنار عده اي دزد گذشت. يكي از دزدها گفت : ” من به شما قول مي دهم تا آخر شب كيسه پول اين مرد را براي شما بياورم .
“دزد پشت سر مرد راه افتاد و همه جا او را تعقيب كرد ، تا اينكه شب شد . .
مرد به خانه اش رفت ، دزد نيز آهسته پشت سر او...
در شهري مرد فقيري زندگي مي كرد . وقتي از دنيا رفت به پسرش كمي پول به ارث رسيد . پسر تصميم گرفت كه با همين پول اندك شغلي براي خودش دست و پا كند . او با اين پول تعدادي شيشه خريد و آنرا درون سيني گذاشت و به بازار برد تا بفروشد .
در گوشه اي از بازار سيني اش را گذاشت و كنار آن نشست .
با خود گفت : اين شيشه ها را به دويست...